یه اتفاق خیلی بد
عزیز دلم دختر مهربون و دوست داشتنی من سلام
از روزی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ تصمیم گرفتم از مریضی و ناراحتی توش ننویسم سعی کردم پر از خاطره های شیرین و شاد باشه ولی اتفاقی که الان افتاده مثل سرما خوردگی و این چیزا نیست که فراموشش کنم و خاطره ای ازش نمونه به همین خاطر مینویسم
جمعه شب خونه یکی از اقوام دعوت بودیم و مثل همیشه تو خیلی خوب و سر حال بودی و مشغول شیرین زبونی. وقتی موقع شام شد خواستی از روی مبل بیای پایین که پات به کوسنهای روی مبل گیر کرد و باسر اومدی پایین و متاسفانه پیشونیت خورد به گوشه میز وقتی از زمین بلندت کردم دیدم مثل یه رودخونه کوچولو خون جاری شده نزدیک بود ضعف کنم ولی خودم رو کنترل کردم و سریع دستمال رو فشار دادم روی زخم . همه هول شده بودن و نگران بودن منم هر بار که دستمال روبرمیداشتم خون جاری میشد و من فقط به این فکر میکردم که اگه خون بند نیاد چی میشه ولی خدا رو شکر بعد از چند دقیقه خون بند اومد و ما هم چند تا چسب روی زخم زدیم و تو هم با اینکه این همه خون ازت رفته بود و کلی درد کشیده بودی آروم شدی و دوباره شروع کردی به شیرین زبونی. خیلی زود مهمونی رو ترک کردیم تو راه برگشت باباجون خیلی اصرار داشت که ببریمت دکتر تا ویزیت بشی اما من از ترس بخیه و چیزای دیگه قبول نکردم و گفتم حالا که خونریزی نداره دیگه نیازی به دکتر نیست.
با اینکه اینقدر ما سریع عمل کرده بودیم که حتی یک قطره خون روی صورت یا لباست نریخته بود وقتی اومدیم خونه بهم گفتی مامان دیگه پیشونیم خوب نمیشه گفتم چرا عزیزم خوب میشه گفتی آخه چیزی که خون بیاد که خوب نمیشه گفتم خون نیومده که ، با تعجب گفتی خودتون اونجا گفتید خون اومد . الهی قربونت برم که تو اون وضعیت هم حواست به همه چیز بوده.
اون شب به من خیلی سخت گذشت تا صبح از ترس اینکه سرت دوباره خونریزی کنه نخوابیم . صبح وقتی دوباره زخم رو دیدیم با بابا جون صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که حتما باید دکتر ببینه چون شکاف عمیقی خورده بود و نگران بودیم که عفونت کنه رفتیم بیمارستان لاله و از شانس خوبمون دکتر احمدی رئیس بیمارستان که فوق تخصص جراحی کودک داره اومد توی اورژانس و ویزیتت کرد و گفت چون زخم خیلی عمیقه حتما باید بخیه بشه .من خیلی نگران بودم و پشت سر هم سوال میپرسیدم اما دکتر بهم اطمینان داد که این کار هم از نظر درمانی بهتره و هم از نظر بهبود جای زخم در آینده. بعد بردنت اتاق عمل اورژانس و به من اجازه ندادن برم داخل نمیدونی چه حسی بهم دست داد احساس کردم دارم سکته میکنم تپش های قلبم رو روی سینه ام احساس میکردم بدترین حس دنیا بود امیدوارم هیچ مادری تجربش نکنه
ولی بالاخره بعد از نیم ساعت با سر پانسمان شده اومدی و وقتی اومدی بغلم بغض کردی و گفتی مامان بابا دلم براتون تنگ شده بود دکتر که خیلی از اینکه جیغ و داد گریه نکرده بودی تعجب کرده بود با شوخی به ما گفت اگه نوه پسر داشتم حتما شیدارو براش میگرفتم اینقدر که این دختر خانم و آرومهخدا میدونه که دلم میخواست اون لحظه تا ابد ادامه پیدا میکرد و همونجوری توی بغلم فشارت میدادم.سرت 6 تا بخیه خورد ولی من خیالم راحت شد چون مطمئن شدم که اینطوری برات بهتره.
اتفاق خیلی بدی بود اما با این حال خدا رو شکر میکنم چون میتونست بدتر از این باشه و خدا رحم کرد که چشمت یا بینیت به گوشه میز نخورد.
شیدا کوچولو بعد از اتاق عمل
شیدا جونم با پیشونی پانسمان شده تو اتاقش در حال بازی
نه نمی دانی ...!
هیچکس نمی داند
پشت این چهره ی آرام در دلــــم چه میگذرد
نمی دانی ...!
کسی نمی داند ...!
این آرامش ظاهر و این دل نا آرام
چقــــــــدر خسته ام میکند ...!