شروع مهد کودک
خیلی دیر اومدم تا این پست رو بزارم ببخشید خیلی درگیر بودم.
عزیز دل مامان امسال من و بابا جون تصمیم گرفتیم با شروع سال تحصیلی و سر کار رفتن من شما بری مهد کودک تا هم چند ساعتی در روز با هم سن و سالات باشی هم چیزای جدید یاد بگیری . از اواسط تابستون شروع کردیم به تحقیق و بالاخره به یه مهد خوب رسیدیم و برات پیش ثبت نام کردیم تا از اول مهر شروع کنی اما وقتی باهامون تماس گرفتن گفتند چون شیدا خانم برای اولین بار میخواد بیاد مهد باید دو سه هفته زودتر شروع کنه تا مامانش بتونه همراهیش کنه تا به محیط عادت کنه هینجوری شد که از 15 شهریور شروع کردیم و ساعت 10 صبح رفتیم.
اولین روز موقع حرکت به سوی مهد کودک
سیاست خوب و جالبی که توی این مهد بود این بود که یه فضای خوب بازی مثل یه پلی هاوس کوچولو درست کردن و بچه های تازه کار رو میفرستند اونجا و مامانا بیرون طوری میشینن که بچه رو ببینن همین باعث شد که شما به راحتی بری و شروع به بازی کنی البته تنهایی بازی میکردی و با بچه های اونجا ارتباط برقرار نمیکردی که البته طبیعی بود.روز اول یک ساعت به همین منوال گذشت.
روز دوم هم خیلی راحت قبول کردی که بری اما توی مهد مثل اینکه احساس کرده بودی که قراره از من جدا بشی کاملا پیش من بودی و حاضر نمیشدی یک قدم ازم دور بشی و منم طبق توصیه های خانم دکتر ، مدیریت مهد باید سر خودم رو با کتاب یا چیز دیگه گرم میکردم و بهت توجه نمیکردم.
روز سوم وقتی خانم مربی بهت گفت دوست داری بریم طبقه بالا تا بچه ها رو ببینی زدی زیر گریه دیگه آروم نشدی و منم تو شرایط وحشتناکی گیر کرده بودم نه میتونستم اجازه بدم گریه کنی نه میتونستم خیلی بغلت کنم و نوازشت کنم اعصابم خیلی داغون شده بود و وقتی برگشتیم خونه و میخواستم به باباجون تعریف کنم که چی شده خودم کلی گریه کردم.
چند روز بعد طبق سفارش مربی ها بدون اینکه ازت بپرسن بردنت طبقه بالا تا محیط کلاس ها رو ببینی. با اینکه اولش با گریه میرفتی بالا ولی اونجا ساکت بودی و منم از دوربین مداربسته نگاهت میکردم تا خیالم راحت باشه که ساکتی و داری بازی میکنی . چند روز زمانهای یک تا 2 ساعته همین کار رو کردیم و اینجوری شد که قبول کردی که بالا خوبه و مطمئن بودی بهت خوش میگذره.
از اول مهر به صورت تمام وقت مهد رفتنت شروع شد . روزای اول موقع جدا شدن از من بغض میکردی و دل منو آتیش میزدی اما بهت قول جایزه میدادم و تو هم گریه نمیکردی به امید جایزه با مربی ها میرفتی . تا 2 هفته اول هر بار که اومدم دنبالت برات یه جایزه کوچولو خریدم و از اینکه میدیدم با لب خندون از پله ها میای پایین قلبم آروم میشد البته هر روز فیلم دوربین رو میگرفتم و تا حدوددی مطمئن بودم که اونجا شرایط خوبی داری .
الان با گذشت 2 ماه هر روز باخنده از من جدا میشی و وقتی برمیگردی همش حرف میزنی و از کارایی که انجام دادی و بازیهایی که با دوستات کردی برام تعریف میکنی . مربی مهربونت ستاره جون رو خیلی دوست داری و منم واقعا از همه کارکنان مهد به خصوص ستاره جون مهربون تشکر میکنم که اینقدر مواظبت هستند و باعث شدن در نبود من خوشحال باشی.
کلی چیز جدید یاد گرفتی همه رنگها رو به انگلیسی یاد گرفتی واز ما هم مثل یه معلم میپرسی و بهمون یاد میدی.
هر ماه 2 بیت غزل حافظ یاد میگیری که مال مهر این بود که خیلی بامزه میخونی
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
شعر باز با باران با ترانه رو هم کامل میخونی.
کلمات انگلیسی هم که یاد گرفتی و به جا و درست به کار میبری و اگر ما اشتباه بگیم زود بهمون یاد آوری میکنی ایناست
Hello,How are you,Good bye,Good mornig,Good Night,Excuse me,What color is it?,What is Yourname?,My name is sheyda,ears,eyes,Thank you
این عکسا رو مربی ها سر کلاس ازتون گرفتن
چند تا از کاردستی هایی که درست کردید
اینم عکسی که به مناسبت روز جهانی کودک انداختید
نازگلم به گفته خودت از سمت راست آسا ، شیدا خانمی، امیر سام و برسام دوستای گلت
چیزی در کلامم نیست
جز دوستت دارم هایی
که واژه نیستند
مثل دم در پی بازدم
حیاتم را رقم می زنند…