میوه عشق مامان و بابا شیدا جان،میوه عشق مامان و بابا شیدا جان،، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

شیدا چراغ خونه مامان و بابا

عیدت مبارک عزیزم ( آخرین پست سال 1391 )

دختر گلم در آستانه سال نو دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند آمین دوستای خوبم عید شما هم مبارک   ...
30 اسفند 1391

سوغاتی عمو پویان جون

گل دختر خوشگلم چند روز پیش عمو پویان جون رفته بود مالزی وقتی برگشت ما برای دیدنش رفتیم خونشون. وقتی رسیدیم عمو پویان تو رو برد توی اتاقش تا سوغاتی قشنگی که برات آورده بود رو ببینی ما هم همه پشت در قایم شدیم تا عکس العمل تو رو ببینیم  وااااااااااااااااااااااااااااای که از دیدن سوغاتیت چقدر ذوق کردی  یه عروسک بارنی بزرگ و خوشگل منم کلی ذوق کردم آخه عشق من تو عاشق کارتون بارنی هستی و متاسفانه ما هرچقدر گشتیم این عروسک تو ایران پیدا نمیشه نمیدونم چرا شخصیت یه برنامه کودک که اینقدر موفق و قشنگه نباید پیدا بشه ؟؟؟؟؟؟؟؟ به هر حال هم من و هم تو خیلی سورپرایز شدیم البته باباجون ناقلا خبر داشت و به...
21 اسفند 1391

برف بازی

هورااااااااااااااااااااااااااااااا بالاخره یه برف حسابی بارید   دختر نازم پنجشنبه 17 اسفند وقتی صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم که همه تهران سفید پوش شده با اینکه فکر میکردیم دیگه بهار رسیده و از بارون های قشنگش لذت میبردیم کلی سورپرایز شدیم و وقتی باباجون رفت سر کار من و شما هم حاضر شدیم و رفتیم برف بازی دختر گلم خیلی بهمون خوش گذشت اینقدر شیطونی کردی که من از پا افتادم همش دوست داشتی دراز بکشی روی برفا و چند بار صورتتو چسبوندی به برف و لپ خوشگلت سرخ سرخ شد توی فضای سبز خونمون همه گلهای ارغوان گل کرده بودند و ترکیب برف سفید و گل قرمز اونا خیلی خوشگل بود با کلی سختی بردمت داخل باغچه تا ب...
21 اسفند 1391

آجر بازی

آخ ناز گلم عاشقتم که اینقدر نازی چند روز پیش باباجون برات یه بسته آجر خونه سازی خرید عاشقش شدی دخترم. تا شب ازش جدا نشدی و همش دستت بود . اینقدر خسته شده بودی که اومدی روی مبل دراز کشیدی اما برج خوشگلی که درست کرده بودی هم با خودت آوردی و گفتی "مامان خونه سازیام میخوان پیش من بخوابن"     ...
19 اسفند 1391